شمس الدین تبریزی
شمس تبریزی که نور
مطلق است
آفتابست وز
انوار حق است
این نفس
جان دامنم برتافتست
بوی پیراهان
یوسف یافتست
شمس بی تردید ، شخصیتی تاریخی است. پیر و پیرو ، مرید ومراد ،
شورآفرین و واژگونگر مولانا ،جلال الدین محمد مولوی است. به یک سخن ، شمس ، زایشگر
مولوی است. زایشگر تولد دوباره او.
شخصیت شمس به شدت در هاله ای انبوه از ابهام ، با روایتهایی متضاد بهم در آمیخته است.
با این وصف ، شمس ، به مناسبت رابطه ی خلاقش با مولوی ، نه تنها یکی
از شگفت انگیزترین شخصیت های تاریخ ادب ایران است ، بلکه ، بی تردید از ابرچهره
های حیرت آفرین ، در نهضت عرفان جهانی ، بشمار می رود.شاید اگر شمس نمی بود ، در
حیات روانی مولوی ، هرگز استحاله و جهشی آنچنانی که از وی ابرمرد والایی بدان سان بی نظیر بسازد ، پدیدار نمی گشت.
ما دیگر هرگز ، ابرانگیزه ای به قدرت خدای گونه ی نفوذ معجزه آسای شمس
در تحرک هنری و شور عرفانی مولانا ، در تاریخ روابط انسانی ، نمی شناسیم.
و پذیرشی این چنین ژرف و ستایش آمیز ، از افسون جاذبه ی شخصیتی بدین
سان واژگونگر را هرگز در کسی دیگر ، سراغ نمی داریم.آن هم تنها در طول مدتی بس
کوتاه ، برای فروشکنی ، پالایش و بازسازی ذهنی شکل یافته ، شخصیتی نقش پذیرفته ،
ویراسته و به رهبری پرداخته در طول مدتی کمتر از27 ماه آشنایی ، در 38 سالگی یک
مرید ، مولوی و شصت و اند سالگی یک مراد ، شمس تبریزی .
شمس ، همواره در سایه شکوهمندی مولوی ، در پرده ابهام باقی مانده و
پیوسته نقش جانبی ، چهره ای فرعی و شبحی اسطوره وار را ، در کنار شخصیت مولوی
داشته است.
عشق مولوی به شمس ، شیفتگی ، شیدایی ، شوریدگی حاصل از برخورد این دو
ابرمرد ، بی قراری ، دلهره ، حسرت ، امید ، انتظار، پایکوبی ، ذوق زدگی و هراس
مولوی ، از بودن یانبودن شمس ، با هیچ معیار محبت ، با هیچ نصاب عشق ، با هیچ
میزان سرسپردگی و شیدایی متداول بشری ، با هیچ اصل روانکاوی غربی با هیچ الگوی پذیرفته شده معمولی در روابط
انسانی ، قابل درک ، قابل اندازه گیری ، قابل بررسی و کاوش و درخور ظرفیت فهم و
توجه و تفسیر نیست. بلکه یک مورد استثنایی است.
برای وصف عمق شیدایی مولوی و شکوه اعتراف او ، تنها باید به سخنان خود
او، به حدیث نفس خود وی از این طوفان ، از این صاعقه ، از این رعد ، از این انقلاب
کهکشانی ، از این زایش منظومه جدید ، در بالغ بر سه هزار و پانصد غزلواره و ده ها
هزار بیت مثنوی ، گوش فرا داد :
پیر من و مراد من
درد من و دوای من !
فاش بگفتم این سخن :
شمس من و خدای من !
کعبه من
کنشت من !
دوزخ من
بهشت من
مونس روزگار من :
شمس من و خدای من ...!
عصر شمس
شمس ، در آغاز حمله
مغول به ایران. ( 616 هجری – 1219 میلادی ) بالغ بر سی و پنج سال داشته است. از
این روی ، وی در کمال بلوغ درک خویش شاهد
یکی از بزرگترین ضربه های تاریخ ، بر پیکر جامعه ایرانی ، بشمار می رود.شمس ،
فرزند یک عصر اهرمنی است.
او شاهد سقوط امیدها
، انحطاط ارزش ها ، بی ارجی اعتبارها ،
همه گیری یاس ها ، سلطه ی کابوس ها و لگام گسیختگی زورمندان و رواج عوام فریبی های
بی بند و بار بوده است.
جهان شمس ، جهان
اختلاف ها و تضادها ست. او به هر طرف می نگرد ، تضاد ، تضاد طبقات ، تضاد اقوام و
حتی تضاد میان همکیشان و پیروان یک دین می بیند. توانگران مدعی اسلام از همه چیز
برخوردارند و مردان راستین در گرسنگی و تنگدستی بسر می برند.
اقتصاد جهان شمس از
طرفی ، اقتصاد تورم ، اقتصاد ورشکستگی ، اقتصاد فلاکت ، اقتصاد تنگدستی و گرسنگی و
از طرفی دیگر اقتصاد استثمار ، اقتصاد بهره کشی بی سابقه ، اقتصاد احتکار و بی
خبری بی شرمانه توانگران و فرمانروایان از محرومیت و فغان درماندگی و فقر بینوایان
است.
کوتاه سخن فرهنگ
عصر شمس فرهنگی درون تهی است. فرهنگی مفلوک است. فرهنگی زبون از پاسخگویی به
مسایل اساسی ، خویش است.
فرهنگی ارتجاعی است ،
گذشته ستاست. از آینده و حال ،بیگانه است. فرهنگی نشخوارگر ، نشخوارگر پس مانده
های هضم نا پذیر کهن ، فرهنگ تکرار مکررات ، فرهنگ قالب ها و کلیشه هاست ! فرهنگ
لفاظی و سوفسطایی گری است.
مهم ترین ، بیماری
عصر شمس پس از مشکل اقتصاد بیماری بی ضابطگی ، فقدان نظام اعتبارهای مقبول و
معیارهای مورد احترام ، یا به بیانی دیگر آنارشیسم و هرج و مرج ارزش ها و پریشانی
رابطه ها بوده است.
عصر شمس ، عصر دروغ
واجب و عصر دروغ مصلحت آمیز است ! سعدی این اصل اظطراری را ، در عصر واژگونی
معیارها ، حتی به صورت یک فورمول رهایی بخش ، درآورده است و آن را این چنین اعلام
می دارد که :
( دروغی مصلحت
آمیز ، به که راستی فتنه انگیز ! ) گلستان
احساس لزوم و توصیه
سود جویی از اسلحه ی دروغ واجب ، برای دفاع از خود ، همانند لزوم خوردن مردار ،
بخاطر رهایی از مرگ ناشی از گرسنگی
از نظر جامعه
شناسی اندیشه ، خود نشانه ی خفقان و اظطرار ، و فقدان سلامت و عدالت ، در
روابط انسانی یک عصر است.
روشنفکر متعهد اسلحه
ی آرمانی دروغ مصلحت آمیز تا آن را بدست ضعیف در برابر قدرتمند دهد
و به قدرت دفاع از خویشتن بخشد.
عصر شمس ، عصر
معیارهای ناراستین ، عصر باری به هر جهت ، و به هر بها زیستن ، عصر خاموشی های
اظطراری ، عصر دروغ گویی های مصلحت آمیز است ! انسان ها جدا جدا از یکدیگرند. از
همبستگی های بشری به ندرت خبری نیست. رابطه ها اجباری است. جهان ، جهان سوتفاهم ها
و سوتعبیرهاست !
در جهانی این چنین ،
ناچار بزرگترین مسئله ،شناخت انسان ها ، معیاری برای برقراری رابطه
با آن ها ، ره جویی به اندرون آنان و برقراری ارتباط با آن هاست.
ناچار انسان های
دلخسته ، انسان های وانهاده از پیوندها ، انسان های خاموشی گزیده ، بر اثر ناهمدلی
ها و ناهمزبانی ها ، تنها متوجه یک داروی معجزه آسا می گردند : داروی اعجازآمیز «عشق»
هموارگر همه تضادها ، آرامی بخش همه ناآرامی ها ، مایه وصل همه پراکندگی ها و
پریشانی ها .
و از همین جاست که
«تصوف» ، اندک اندک ، به ویژه در «مکتب مولوی»، «مذهب عشق » می گردد. و می کوشد به
جبران همه ضابطه های از دست رفته ، در روابط مسالمت آمیز انسانی و به چاره جویی
همه خشونت ها و پرخاشگری ها ، عشق را جای گزین تمام روابط نا مطلوب انسانی گرداند.
و از این روست که مولوی ، در اوج اندوه خود در تنهایی ، از عشق به عنوان «طبیب
جمله علت های ما » یاد می کند ، ودست توسل به دامان آن می زند و می گوید :
شاد باش ای عشق خوش
سودای ما !
ای طبیب جمله علت های
ما !
ای دوای
نخوت و ناموس
ما !
ای تو
افلاطون و جالینوس
ما !
«تصوف» دست کم در برج
عاج خیال انگیز خود ، در رویای طلایی خویش ایمان دارد که «عشق» صفا می بخشد. از
تعصب ها می کاهد . تضادها را هماهنگ می سازد. ناهمواری ها را ، هموار می گرداند. و
سرانجام به آشفتگی ها ، سامان و به نا شکیبایی ها ، پایان می دهد.
«عشق تصوف » ، عشق
فردی نیست . عشق انسانی است . انحصاری نیست ایثاری است !
آز جنسی نیست ، شور
همبستگی است . تباهی گر نیست ، آفریننده است . رشک آلوده نیست ، پالایش گراست .
شیدایی لیلی و مجنون
، شیفتگی وامق به عذرا ، کشش شیرین به خسرو ، هوس محمود به ایاز ، نیست ! شوق تملک
مردی نسبت به زنی ، شور تسلیم زنی به مردی ، گرایش تند غلام باره ای به امردی ،
وابستگی بیمار گونه امردی به غلام باره ای ، مهر تب آلود و همگرایانه ی زنی نسبت
به زنی ، نیست !
عشق والای انسان ، به
انسان است ، به همه انسان ها ! بی تفاوت ، نسبت به سیاه و سفید ، بی تبعیض نسبت به
ترک و تاجیک ، همسان نسبت به رومی و زنگ. برابر نسبت به کافر و مسلمان ! کوتاه سخن
، عشق به انسان و جهان و به هر چیز آن است :
به جهان
خرم از آنم
که جهان
خرم از اوست !
عاشقم بر
همه عالم که همه عالم از اوست .
«عشق تصوف» یا «تصوف
عشق» ، پیوندگر همه ی دل ها به یکدیگر است. تعلق پایدار ، به سرنوشت بشر است .
پادزهر خشونت است . نوش داروی قساوت است . کیمیای سعادت است ! فرمان آتش بس به همه
غرایز ستیزه جوی سبعیت است !
عشق تصوف ، تا بدان
جا پیش می رود که صوفی عشق ، به خاطر حیات جاوید همه انسان ها ، و به جای همه آن
ها ، آرزوی مرگ می کند . به پاس رهایی ابدی همه توده ها ، از شکنجه احتمالی عذاب
گناه ، حتی به جای همه تبهکاران آتش کیفر را ، برای همیشه ، دربست جان می خرد !
این عشق تصوف است ،
انسانی ترین ، با شکوه ترین ، لطیف ترین و پاینده ترین عشق ها.
«تصوف عشق» نور امیدی
است که در تیره ترین ادوار تاریخ پریشانی های این سرزمین ، دردمندان راستین ، سوته
دلان مهرآیین ، آن را ، از گوشه ی کاشانه های فقر ، از زاویه ی خانقاه ها ،
پرتوافشان کرده اند.
این ، تقدیم معیاری
است ، برای تنظیم روابط از هم گسیخته خود باختگان ، به خود وانهادگان ، دلخستگان و
از دست رفتگان . جهادی است سترگ ، برای «اعاده ی حیثیت به انسان !»
یعنی درست همان
پادزهری که امروز ، ما نیز، در روابط مسموم انسانی خود، بیش از هر زمان ،
ناشکیبانه ، عمیقانه ، بدان نیازمندیم !
«بشر عصر شمس» تنهاست
، انسانی جداست . جدا از انسان هاست.جزیزه ای شناور و توفان زده ، در گرداب
رویدادهاست .
شمس شاهد اندوه بار
این تنهایی ، این وانهادگی ، این پیوند گسستگی و این جدایی دردناک انسان های عصر
خویشتن است .
« آخر چرا جدااند ،
آدمیان ؟ ! » ( از مقالات شمس )
تصوف عشق ، تصوف جمع
است ، نه انفراد !
تصوف عشق آیین گوشه
گیری نیست ، مذهب مردم گریزی نیست ، ریاضت درخلوت نیست ، چله نشینی نیست . تصوف
زندگی در میان مردم است. زیستن برای آنان است . تصوف چله شکن ، تصوف « توده گرا» ست
.
«شمس» از این تصوف
سخن می گوید . از عرفان اجتماعی ، از سوسیالیسم محبت ، و از عشق به همزیستی ،
یادآور می شود.
«زاهدی بود ، در کوه
! او ، کوهی بود ، آدمی نبود ! اگر آدمی بودی ، در میان آدمیان بودی ، که فهم
دارند و وهم دارند و قابل معرفت اند ، در کوه چه می کرد ؟
آدمی را با سنگ چه
کار ؟!
میان باش و تنها !
...
نهی است از آن که به
کوه ، منقطع شوند ، و از میان مردم ، بیرون آیند ، و خود را در خلق انگشت نمای
کنند . » ( مقالات شمس )
شعر ، موسیقی ، رقص ،
در «تصوف عشق» ، وسیله است ، نه هدف !
وسیله تلطیف عواطف ،
سبب کاهش خشونت هاست .
« تصوف عشق » باید با
یاس ها ، چیکار کند . از این رو به شور، به هیجان
به شادی ، و به پای
کوبی های دسته جمعی ، نیازمند است .
و بدین سان شمس ، در
عصر پریشانی ضابطه ها ، در رابطه ها ، نخست تصوف عشق را – مردم گرایی ، دلجویی از
ستمدیدگان را - «وظیفه آرمانی» خویش می شناسد . و آنگاه پیش از هر چیز، اصلاح
رهبران ، نه پیروان را « رسالت اساسی » خود می داند . برای پیاده کردن « طرح تصوف
عشق » ناچار باید نخست به انتخاب ، به تربیت و اصلاح طبقه متوسط از رهبران و
راهنمایان ، همت گماشت . « شمس » خود را ، ابر رهبر این رهبران و راهنمایان می
شناسد نه رهبر مستقیم توده ها :
« مرا ، در این عالم
، با « عوام » ، هیچ کاری نیست ! برای ایشان نیامده ام.این کسانی که راهنمای عالم
اند ، به حق انگشت بزرگ ایشان می نهم »
( مقالات شمس )
نحوی گری – سوفسطایی گری در عصر شمس
سوفسطایی گری ،
سودایی حرف است .مظهر بیمار گونه ی فرهنگی فرسوده و سترون است . سوفسطایی گری لفظ
پردازی است . بدیگر سخن ، بیهوده گویی و تهی گری ، در عین نغز نمایی است .قربانی
کردن معنی بخاطر لفظ ، فورمالیسم ادبی ، سطحی گری ، ظاهرپرستی ، تجمل دوستی ،
گرایش به تشریفات مصنوعی و پرتکلف در بیان است . کوتاه سخن ، سوفسطایی گری فرهنگ
الفاظ است ، نه فرهنگ معانی .
ایرانیان پس از قبول
اسلام و پیروزی عرب ، ناچار از آموختن زبان عربی شدند ، زیرا از زمان عباسیان ،
عموما مشاغل نظامی به ترکان و مشاغل کشوری و فرهنگی به ایرانیان اختصاص یافت . از
این روی ، ایرانیان به فراگرفتن دقیق زبان عربی ، همت گماشتند . نخستین کتاب جامع
دستور زبان عرب – الکتاب – بوسیله « سیبویه » ( 180 هجری ) یک
ایرانی از اهالی فارس ، تدوین گشت . در سده های نخستین اسلامی ، غالبا هر ایرانی
هوشمند کوشیده است ، تا در عربی تبحری حاصل نماید .
ضمنا با پیشرفت فرهنگ
اسلامی اندک اندک پرداختن به زبان عربی ، به ویژه صرف و نحو و لغت آن ، جنبه تخصصی
یافت . « تخصص در نحو » « تعصب در نحو » ، و قشری گری در« نحوی گری » را دامن زد .
« نحوگران » ، انسان
ها را بنا به تسلط آنها به زبان عربی ، ارزیابی
می کردند . تا جایی
که تا همین نیم قرن گذشته ، ادوارد برون ( 1926 -1862 ) ایرانشناس نامی ، مشاهده
کرده بود که در ایران ، علم یعنی عربی دانی ، عالم یعنی عربی دان ، و بیسواد یا بی
شعور ، یعنی کسی که عربی نمی داند .
در هر حال ، این
فاجعه ای ملی و فرهنگی است که ایران ، در برابر پیروزی فرهنگی زبان عربی ، پیوسته
، حتی تا به امروز ، همچنان گرفتار آن بوده است . و « تصوف عشق » آگاه و نا آگاه
متوجه آن شده است و در ترمیم آن نیز صمیمانه نیز کوشیده است .
« سعدی » ، خاطره ای
دارد که خود به زبان طنز نقدی بر نحوی گری ، بی مایگی و نازایی فرهنگ تکرار مکررات
و « عرب زدگی » عصر وی بشمار می رود . سعدی می گوید :
« سالی محمد
خوارزمشاه ، « ختا » برای مصلحتی « صلح » اختیار کرد . به جامع کاشغر درآمدم .
پسری دیدم در غایت جمال ، و نهایت اعتدال ...
« مقدمه نحو « زمخشری » در دست و همی خواند :
-ضرب زید ، عمروا ، و
کان متعدی عمروا ! ( زید ، عمرو را زد و عمرو مفعول ، مورد تعدی قرار گرفته است !
)
گفتم :
-ای پسر ! خوارزم و
ختا صلح کردند ، و « زید » و « عمرو » را ، همچنان خصومت باقی است ؟ ...»
نیش طنزآلود « سعدی »
، در این خاطره ، متوجه « نحو» و روش تدریس و فرهنگ درون تهی زمان خویشتن است . در
جایی که زبان مادری مردم
« فارسی » است ، «
دانشجویی» ، راه می رود و طوطی وار ، قواعد نحو را تکرار و از بر می کند . درس او
، تلقین تجاوز و کتک است : زید ، عمرو را می زند . عمرو ، توسری خورده ی مفعول است
! مثال درس نحو ، شاهدی از جهانی ستمباره است . و بدین سان ، دانشجوی نحو کاشغر ، سخنگوی
نسل هایی از طلاب سرگردان ایران می گردد . آیا نقد سعدی از فرهنگ زمان خود ،
همچنان ارزیابی از فرهنگ زمان ما ، بشمار نمی رود ؟
تنها با این تفاوت که
اینک عربی می رود ، تا جای خود را به
انگلیسی واگذارد . « شمس » با وجود تسلط بر زبان عربی و ستایش آن ، فارسی را ، آشکارا برآن ترجیح
داده است .
« و زبان فارسی را چه
شده است ؟! بدین لطیفی و خوبی ، آن معانی
و لطایف که در فارسی آمده است ، در « تازی » نیامده است ! »
« زهی قرآن پارسی !
زهی وحی ناطق پاک » ( مقالات شمس )
در هر حال ، یکی از رنج های روشنفکرانه ی شمس ، مشاهده موج لفظ گرایی و نحوی گری افراطی
، بجای پرداختن به معارف مشکل گشای بشری در عصر خویشتن است .
« اندیشمند » ، اصولا
زبان را ، برای بیان احساس و اندیشه خویش ، بعنوان یک وسیله ارج می نهد . « هنرمند
» و « اندیشمند خلاق » ، عموما قالب شکن ، و بی اعتنا به سبک معماری سخن است . در
نظر او ، عموما « شکل ، تابع محتوی است » ، نه محتوی تابع شکل سخن ! از این رو
پیکار شاعر و نحوی ، پیکاری جاوید جلوه می کند ، این پیکار ، و این دشواری همواره
، در « برزخ دو عصر » ، در کشاکش دو جهان بینی ، در برخورد آرمانی دو مکتب ، بیش
از هر زمان ، و آشکارتر از هر دوران ، دیده می شود . شمس در بزرخ دو عصر در تنگنای
سکرات یک نظام رو به مرگ ، و فشار زایش عصری هول انگیز ، در دوره ی انتقال خونین
ایران از دست عمال چپاول گر بغداد عباسی ، به چنگ دست نشاندگان همسان سران مغول ،
احساس رسالت می کند : رهبران و روشنفکران خودکامه در خواب غفلت اند. باید آنان را
بیدار کرد . باید با سوداگران سیاه سخن ، با فورمالیسم حاکم ، با لفظ گرایی های
علمای ظاهر ، با قالب ستایی های دوران تهی نحویان ، با شعار پرستی های سودجویانه ی
فقیهان ، با لفظ بازی هراس انگیز واعظان ، با ظاهربینی های مفسران و حدیث شناسان ،
به پیکار برخاست و توده های بی سلاح را در برابر آنان مجهز ساخت !
« مولوی » وارث بزرگ
پیکار ضد فورمالیسم ، ضد سوفسطایی گری ، فرهنگ زدایی ، پالایش فرهنگی ، و بازگشت
به واقعیت و مفهوم گرایی در «مکتب شمس » است .
« مولوی » در اوج
خلاقیت شاعرانه ی خود ، می خواهد هرگونه قید و بند مزاحم را از دست و پای اندیشه ی
خود بگشاید ، در « مثنوی » این گونه آشکار می سازد :
قافیه
اندیشم و دلدار من .
گویدم ،
مندیش
جز ،
دیدار من
لفظ و
وزن و قافیه
برهم زنم
!
تا که بی
این ، هر سه با تو دم زنم .
و در « دیوان شمس» ، « مولوی » ، همچنین نیاز به قالب شکنی و
رهایی از داربست ها و پای بندها را در سخن ، این چنین ابراز می دارد :
رستم از این بیت و غزل ، ای شه و سلطان
ازل !
مفتعلن
مفتعلن
مفتعلن ،
کشت مرا !
قافیه و
مغلطه را ، گو همه سیلاب ببر!
پوست بود
، پوست بود
در خور
مغز شعرا ! ...
راز همبستگی ملت
ایران را ، در تمام دوره های پریشانی ، آشفتگی ، پراکندگی و جدایی هایش ، در مهر
ورزی همه به پارسی باید جستوجو نمود. در تمام گروه های مختلف ، و حتی مخالف یکدیگر
، از سردار ، پادشاه ، حاکم اسماعیلی ، حجة الاسلام ، شاعر ، موافق و مخالف دین
اسلام ، افراد با نفوذ و ارزنده ای ، در علاقمندی به زبان فارسی ، به لزوم فارسی
گویی و فارسی نگاری برای توده ها ، دارای اتفاق نظر و وجه مشترک بوده اند.
اینک ، در این میان ،
« تصوف عشق » ، بویژه در مکتب مولوی و شمس ، از این وابستگی و تابعیت فارسی از
عربی ، آشکارا رنج برده و در نقد عربی زدگی ، و نحوی گری ، و کسب استقلال برای
زبان فارسی ، بی پروا کوشیده است.
پیکار معنی جویی و
لفظ پردازی ، نبرد واقعیت گرایی و ظاهر پرستی ، ستیز « رئالیسم » و « فورمالیسم »
، در « مکتب مولوی » ، در ماجرای برخورد « نحوی و کشتیبان » نقاب ملاحظه از چهره
بیک سو می زند .
بخاطر سفر دریا ،
مردی نحو به کشتی می نشیند . پس از ورود به کشتی بلافاصله ، بیماری فضل فروشی بی
امانش ، صحن کشتی را ، به صحنه ی جدل نابهنگام تبدیل می سازد. نحوی با غرور از
کشتیبان می پرسد :
-تو هیچ نحو ، خوانده ای ؟
کشتیبان با شکسته دلی
و آزرم ، اظهار می دارد که :
-نه ، نخوانده ام !
نحوی ، پیش داورانه و
بی رحمانه اظهار می دارد که :
-پس « نیمی از عمرت »
برفناست !
کشتیبان افسرده دل ،
لب از سخن فرو می بندد . لیکن چیزی نمی گذرد که بادی مخالف ، کشتی را به گردابی
هول انگیز فرو می افکند . این زمان ،
دیگر ، « لفظ » -
تنها قدرت نحوی – به کار نمی آید. نوبت عمل است !
کشتیبان از نحوی می
پرسد که :
-هیچ شنا می دانی ؟
-نه !
-پس « تمام عمرت »
برفناست !
آن یکی نحوی ، به
کشتی در نشست !
رو به کشتیبان نهاد ،
آن خود پرست !
گفت :
-هیچ از نحو ، خواندی
؟
گفت :
-لا
گفت :
-نیم عمر تو ، شد در
فنا ؟
دل شکسته ، گشت
کشتیبان ، زتاب !
لیک آن دم خامش از
جواب !
باد کشتی را ، به
گردابی فکند !
گفت کشتیبان ، بدان
نحوی ، بلند
-هیچ دانی ، آ ، شنا
کردن ؟ بگو!
گفت :
-نی ، از من تو سباحی
مجو !
گفت :
-کل عمرت ای نحوی ،
فناست !
ز آنکه که کشتی ، غرق
در گرداب هاست !...
عرفان درون
« عرفان » ، پیش از
آن که « برونگر » باشد ، « درونگر » است! «هدف»
اساسی عرفان ، «
نوسازی انسان » و معیار بخشی به وی ، در تنظیم رابطه های خود ، با خویشتن
و با دیگران است . عرفان ، یک اعتراض ، و در عین حال ، یک پیشنهاد است . از این
روی عرفان ، مولود دوره ی دفاع و ایمنی نیست .بلکه زاییده ی عصر نا ایمنی ها و
سنگدلی ها، آشفتگی ها،نابسامانی ها و بی ضابطه گی ها ، در روابط انسانی است .
کوتاه سخن ، عرفان ، یک نوع تلاش « بهزیستی » است با مقدماتی ویژه ، و آموزش های
خاص ، نه بیشتر و نه کمتر!
عرفان « انسان سالار
» است . انسان را موجودی « اصیل » با اراده ی خلاق ، خودیار ، خودساز و دگرگونگر
خود و پیرامون خویش ، می شناسد.از نظر تصوف عشق ، انسان ، تنها موجودی است که می
تواند خویشتن را تغییر دهد ، نوسازی کند ، شکوفان سازد ، و حتی از خود فراتر رود ،
. از غبار هستی درگذرد . انسان ، یکسره تابع عوامل بیرونی نیست . بلکه بیشتر از
درون خویش الهام می گیرد .
از این روی ، مهمترین
اصل ، در عرفان اسلامی ، به ویژه در تصوف عشق
« انسان شناسی » یا
برای هر فرد ، « شناخت خویشتن » است.
خویشتن شناسی درعرفان
فرضیه خویشتن شناسی
تصوف ، بیشتر از دو چشمه ، الهام است :
1-از قرآن
2-از تجربه ی شخصی ،
و درون بینی عارفان بزرگ !
« قرآن » ، درباره ی
نهاد ، و درون آدمی ، همانند روانکاوی ، « نظریه ای سه بعدی » را مطرح می سازد .
بنابر نفس شناسی قرآن ، شخصیت آدمی یا روح انسانی ، از سه بعد ، یا سه گونه نفس
تشکیل شده است :
1-نفس مطمئنه .
2-نفس لوامه ، ملامت
گر یا وجدان اخلاقی .
3-نفس اماره یا وسوسه
گر به بدی .
« تصوف اسلامی » از
جمله « شمس » ، عینا همین تقسیم بندی قرآنی را از نفس های سه گانه ، در درون آدمی
، پذیرفته است .
بنابر نظر قرآن ، «
نفس مطمئنه » ، عالی ترین نفس ، « نفس لوامه » ، نفسی نیکو و « نفس اماره » نفسی «
شرور » است که باید مهارش کرد .
« تضاد انسان » ، از
نظر قرآن و عرفان ، ناچار ، تضادی بنیادی ، درونی و ناچار همیشگی است .
در مورد دوم ،
روانشناسی تصوف ، از « تجربه ی درونی » ، از منبع درون بینی عارفان بزرگ پر بار
است .
غوغا گر درون «
حافظ » خسته دل و به ظاهر خموش را ، امروزه کم و بیش همه می شناسند :
در
اندرون من خسته دل ،
ندانم
کیست !
که «من»
، خموشم و
«او»
در فغان
و در غوغاست !
« ابوسعید ابوخیر »
پی آمد خودکاوی خویشتن را چنین عرضه می دارد :
گاهی چو
ملائکم
سر بندگی
است !
گه چو
حیوان
به خواب
و خور ، زندگی است !
گاهم ،
چو بهائم
، سر درندگی است !
سبحان
الله
این چه
پراکندگی است ؟!
« تصوف عشق » به نظر
می رسد که از نفس کشی تصوف زهد دست فرو می شوید ، و به « همزیستی مسالمت آمیز با
نفس » تن در می دهد !
« پیکار با نفس » ،
بخاطر مهار آن ، نه تباهی مطلق آن ، « جهاد اکبر مولوی » است . « مولوی » به
دشواری این پیکار و عدم امکان مهار مطلق نفس این چنین تصریح می کند :
می گریزم
،
تار گم
جنبان بود !
کی گریز
از خویشتن ، آسان بود ؟
نه به
هند است ایمن و
نه در
ختن ،
آنکه نفس
اوست ، خصم خویشتن !
« شمس » نیز غواص
چالاک درون خویشتن است . پذیرش « نفس» به عنوان یک رکن اساسی در حیات بشری – رکنی
که آن را نیز حقی است ، و بشر را نسبت به آن تکلیفی است . در « مکتب شمس » ، از
همان آغاز شهرت او در « قونیه » شناخته شده است . « شمس » به « پیکار بیهوده با
نفس » اعتقاد ندارد .
انسان سالاری
تصوف عشق ، به ویژه
مکتب شمس را،مکتب انسان سالاری معرفی نموده ایم
روی گردانی از
متافیزیک ، اعراض از پژوهش در فراسوی انسان و طبیعت سرانجام گریز از خدا ، و انسان
گرایی را ، در جهان نگری های بزرگ از ویژگی های آیین بودا به ویژه شاخه ی بودایی «
زن » می دانند . در هر حال تصوف ایران ، چه از « تصوف بودایی » متاثر شده باشد ، و
چه نباشد ، در آن نیز ، رگه ها ، یا حتی امواجی از « خدا گریزی » ، یا دست کم –
اگر نه خدا گریزی – به طور مسلم انسان گرایی و انسان سالاری ، دیده می شود .
تصوف در انسان گرایی
خود ، عموما با ظرافت ، عمل کرده است . اما نظام خلافت ، تندی و خشونت را در برابر
انسان سالاران ، در پیش گرفت .
« تصوف » با شهادت
حسین بن منصور « حلاج » در 309 هجری به فرمان المقتدر، نوزدهمین خلیفه عباسی ،
نخستین قربانی مذهب انسان سالاری خویش را تقدیم داشته است . پس از حلاج ، اعدام «
عین القضات همدانی » (525 – 429 هجری ) در سی و سه سالگی در همدان ، به جرم الحاد
واسلام گریزی و اعدام شهاب الدین یحیی «
سهروردی » ( 587 – 549 هجری ) در سی و هشت سالگی در حلب ، نشان داد که روزگار در
طول سه قرن ، برای انسان گرایان ، به هیچ روی تغییر نکرده است .
از این روی ،
هنرمندان انسان گرای ، درس خود را ، از این قربانی ها گرفتند و زبان از صراحت باز
پس کشیدند ! نبرد شیوه ی مستقیم سخن گویی در رویارویی حریف را رها کردند ! و بدین
سان در نبرد چریکی عرفان ، شیوه فراسویی ، و من غیر مستقیم شبیخون شعر به آرمان
حاکم ، جنگ ایدئولوژیکی سخن هنرمندانه ، رازگرایی ، کنایه سرایی ، باطنی گری و
تقیه – یعنی تمام آنچه را که هم امروز « برتولت برشت » ( 1956 – 1898 ) برای
بسیاری از جامعه ها ، و نبرد با پاره ای از نظام ها توصیه می کند همه را ، به
زیباترین شکل ها ، و پر شکوه ترین رنگ ها ، آغاز کردند . نبردی که خداوندان آن ،
حماسه ی رزم بزرگ خویش را ، بزم گونه ، به تمام زوایای زندگی مردمان گسترش دادند و
قدرت فنی خود را در کارگردانی سخن بنا به دلخواه ، به اوج کمال شکوفایی ، ذوقی و
ظرافت ممکن ، ارتقا بخشیدند!
دیگر به جای « انا
الحق گویی صریح » منصور و « سبحانی ما اعظم شانی»
( زهی من ، چه والاست
شان من ! ) « بایزید » ، می بینیم ، ابرسالار پیکار آرمان انسان گرایی ایران –
مولوی در مثنوی و دیوان شمس – بدین گونه اعلام نبرد شیوه می کند که :
خوش تر
آن باشد که سر دلبران
گفته آید
، در حدیث دیگران !...
بشنوید
ای دوستان ، این داستان
خود
حقیقت ، نقد حال ماست آن !
« شمس » ، بی شک یک
انسان گراست . اما نگران است که مبادا ، وجود یک عده دوستان نادان ، و ابراز
احساسات تند ، بی لگام ، و نا بهنگام مشتی بی خبر از حقیقت « انقلاب فرهنگی عرفان
» و ناشیگری های نا شکیبانه ی گروهی ناپخته
و نا آشنای به لزوم ظرافت و دقت در شیوه ی پیکار ، رنج سه سده میراث
گرانبار « سر اعظم » و کتمان بزرگ عرفان را بر باد دهد . شمس به بررسی اشتباهات
تاکتیکی و نبرد شیوه رزمندگان تند و بی پروای پیشین عرفان می پردازد . و به
ظاهربینان نعل وارونه می زند که :
1-« منصور را ، هنوز
، روح ، تمام جمال ، ننموده بود . و اگر نه « انا الحق » چگونه گوید . » ( مقالات
شمس )
« شمس » محتاطانه ،
پیرو دو شیوه ی کاملا متضاد است :
1-ظاهری گری : یا
تظاهر به متابعت از شرع و تبلیغ لزوم حفظ آن .
2-باطنی گری : یا
تقیه و پنهانکاری بر خلاف نظام حاکم بخاطر سقوط آن ، و یا دست کم کاستن از سخت
گیری های آن برای تحقق « مدینه فاضله انسان سالاری » .
« شمس » ماهرانه و
آگاهانه ، نوآموز مکتب خود را ، برای رازگرایی ، برای پذیرش باطنی گری ، برای ورود
به فراسوی ظاهر خود ، آماده می سازد .
« انسان » ، در نظر
شمس مظهر و یا حتی خود « جهان اکبر » است . آنچه در عالم و موجودات هست ، همه در
آدمی یافت می شود . وآنچه در آدمی یافت می شود ، در آنها ، وجود ندارد . آدمی خود
گنج خویشتن است . و گنج گمشده را باید تنها در خود بجوید ، نه در بیرون از خود :
1-« نگویم ، خدا شوی
! کفر نگویم ! آخر اقسام نامیات ، و حیوانات و جمادات ، و لطافت جو فلک ، این همه
در آدمی هست ! و آنچه در آدمی هست در این ها نیست !
خود « عالم کبری » ،
حقیقت ، آنست ...
زهی آدمی که هفت
اقلیم ، و همه ی وجود ، ارزد. » ( مقالات شمس )
« انسان » ، در زبان
شمس ، مظهر بشریت ، مظهر جامعه انسانی است ، نه فرد آدمی . بدین ترتیب ، هنگامی که
شمس می گوید بشر را ، هر مشکلی که هست از خود اوست، به بیان دیگر می گوید ، مسائل
جامعه ی بشریت ، در خود اوست . دشواری از جامعه انسانی است . و جامعه ، خود نیز باید
مسائل خویشتن را باز گشاید! بیرون از خویشتن – از قضا و قدر ، از آسمان ، از
متافیزیک ، از خداوند – حل مشکلی را نخواهد. نه خدا ، و نه شیطان را مقصر شناسد .
بیرون از آدمی ، خارج از جامعه ی بشری مسئله ای نیست . تضادها ، همه در درون جامعه
است . و انسان خود باید مشکل گشای خویشتن باشد .
بیرون ز
تو نیست ، هر چه در عالم هست !
از خود
بطلب ، هر آنچه خواهی که تویی !
منابع تحقیق :
خط سوم ، دکتر ناصر الدین صاحب الزمانی
مقاله ای از دکتر ناصر الدین صاحب الزمانی
گزیده ای از ادب فارسی ، علی اصغر خبرزاده
سایت ویکی پدیا
استاد محترم : محمدرضا شهیدی پاک
دانشجو : هما سعدآبادی